سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

تُربت

مهدی رسولی


نعره کشیدم: «نه...!»
و صدا بیخ گلویم خشکید و میان بوته‌ها و خاله هانیه و آبجی زهرا که روبه‌رویم تکیه داده بودند به پشتی‌ها و بحث می‌کردند پیچید.
قایق با هر پارو در حاشیه‌ی رود، نیزارها را می‌شکافت. میان آب تلوتلو می‌خورد و جلو می‌رفت و من همه زندگی‌ام بر آب بود.
باد چه تند می‌وزید...
اگر نگفته بودند، اگر فرمان نبود، اگر محض خاطر ننه نبود که بی‌تابی می‌کرد و اگر فقط خودم بودم هرگز بر این قایق نمی‌نشستم...
- برید این‌جاها رو پاک‌سازی کنید. بوی گند دنیا رو پر کرده...
نعره کشیدم: نه...
- تا نری از این حال در نمی‌یای... باید بری قاسم! باید...
و من چقدر از این بایدها متنفر بودم
- مو باید به میل خودُم رفتار کنُم. نمی‌رُم حاجی! مو... نِ... می... رُم!
- باید بری والسلام!
نوکِ چپ پار و که گیرد به کتف راستش، گوشت تنش کنده شد و با آب رفت جلوتر. جایی نامعلوم.
چوب را گیر دادم به پیراهنش و به طرف قایق کشیدمش.
سعید دستمال را از روی بینی برداشت
- این 4 تا!
و بعد انفجار خمپاره آن‌قدر نزدیک بود که قایق به تکان افتاد و لنگر انداخت و جنازه‌ها شدند 3 تا!
گفتم: همان یکی بَسُم بود. اَجان مو چی می‌خواید؟
محسن از قایق پشت سر را داد زد:
- سالمید؟
و سعید چفیه‌اش را از آب گرفت:
- آره! شما چی؟
حاجی می‌گفت:
- این ناکس‌ها به خدا هم رحم نمی‌کنن اگه بتونن؟
حاجی از این حرف‌ها زیاد می‌زد. می‌گفت:
- این‌ها موشک‌های زمین به زمینشونو پرت می‌کنن به آسمون که خدارو بزنن! جاش بنده‌ها شو می‌زنن.
می‌گفت: «فکر کردن خدا تو آسمونه! هی با هلی کوپتر از زمین بلند می‌شن که برن سمت خدا نگو زمین گرده! از اون طرف دارن از آسمون دور می‌شن!
حاجی از این حرف‌ها زیاد می‌زد.
دست کردم تو جیب بغل یکی‌شان که از بس در آب مانده بود باد کرده بود و تن کبودش لباسش را ترکانده بود
- عکس زن و بچه‌هاشه! نیگا!
- شد 4 تا. بریز تو آب.
گفتم : نه!
نعره نزدم و گفتم. آبجی زهرا می‌گفت: آره گفتن خیلی سخته! نه؟
نعره زدم: نه!
آبجی از جا پرید و خاله هانیه گفت: «مگه مریضی بچه؟»
بعد نشستیم با هم گریه کردیم. تا خود صبح. شانه‌های آبجی زهرا می‌لرزیدند و من مانده بودم با این عکس‌ها چه کنم.
سعید گفت: «برای این‌که از شرشان راحت شوی بریزشان توی آب.»
و من دیدم چقدر جنازه عراقی روی آب و کنار رود ولو شده و لابه‌لای نیزارها و چولان‌ها پر شده است از جسدهایی که باد کرده بودند و داشتند می‌ترکیدند و دست‌هایی که صاحب نداشتند و زندگی‌های روی آب.
حاجی می‌گفت: «این‌جور زندگی‌ها مثل تار عنکبوت می‌مونن!»
و بعد فوت کرد به تار عنکبوتی که کنج خرابه لانه کرده بود. خرابش کرد. گفتم: «حاجی! مونه اذیت نکن. حاجی مو نمی‌رُم. مو که می‌دونُم اونا مُردَن. چرا باید برُم؟ ها؟»
بغلم کرد سرش را گذاشت روی شانه‌ام، عین زینب. و دست کرد لای موهام و بیخ گوشم گفت:
- به خاطر خودت قاسم! برو مطمئن شو! برو برشون گردون.
گفته بودم که نمی‌رم. گفته بودم. من به او گفته بودم. وادارم کرد بروم والا بعد از 10 روز... گفته بودم.
- این هم پنجمی!
- قایق داره می‌ره پائین. زیاد نچپون تو ای لاکردار
- یا حسین(ع)!
صدای انفجارها دور و نزدیک می‌شد و گاهی که نزدیک می‌شد همراه با سعف‌های نخلستان، تکه‌های آهن و خاک را می‌دیدم که می‌رفت به هوا و پخش می‌شد دوباره بین نخل‌ها.
سعید نوک پارو را زد به جنازه لاغری که چاق شده بود. نصف صورتش بود و نصف دیگرش نبود. ماهی‌های گوشت‌خوار را می‌دیدم که زیر آب به تُهی‌گاه جسد نزدیک می‌شدند. تکه‌ای را می‌کندند و با هر تکه، جنازه تکان می‌خورد.
- این‌جا عجب وحتشناکه!
- جهنمه ولک. جهنم!
- یا خدا!
سعید حال خوشی نداشت و گاه به گاه غافل می‌شد و دستمال را از رو دهان بر می‌داشت:
- عجب بوی گندی!
بوی جنازه‌های متعفن، قاطی ِ نیزارها، نخلها، چولان‌ها و کُنارهای سوخته می‌شد و گاهی بوی گوشت پخته آدمی‌زاد و موی جزغاله شده راه نفس را می‌بست!
از قایق جلویی صدای عَبـِد بلند شد:
- سعید! سمیر حالش بد شده! مو بر می‌گردیم.
سعید نگران شد:
- سمیر!
- چیزی نی! بالا آورده.
گفته بودم که نمی‌رم.
- حالت بهتره قاسم؟
- هی...
- فکر می‌کنی چی به سرشون اومده؟
و من فقط به افق خیره شدم که خورشیدی نداشت تا دورن نیزارها غروب کند.
قایق را هدایت کردیم کنار رودخانه بهمنشیر و پنج تا جنازه را ریختیم بیرون تا دفنشان کنیم.
- وُلک! این‌جا...
- بخواب...
آن‌جا صدای سوت خمپاره قبل از انفجار به گوش می‌رسید و انگار صدای سوتی که هنوز و همیشه تو گوشم می‌پیچد مالِ بعد از آن انفجار است!
- نِنِه جان! ای قاب عکس‌هایه بزن آن بالا. بغل قاب آقا.
با دست به عکس امام اشاره کرد که می‌خندید و من دست کشیدم به صورت شیشه‌ای زینب. دست کشیدم به صورت رقیه که آن هم شیشه‌ای بود:
- خوشکل خانم! این عقالِ ببندی سرت عین مو می‌شی!
و رقیه را که دیگر شیشه‌ای نبود به آغوش کشیدم و صورت چسباندم به صورتش. عکس انداختیم؛ سه تایی.
- این‌ها را بنداز توی آب.
گفتم: «سعید! زن و بچه شن.»
گفت: «پس فکر کردی فقط تو زن و بچه داری؟»
هیچ نگفتم و فهمیدم که سرخ شد و سفید شد و شاید دقیقه‌ای همان‌طور ماند. بی‌حرکت. و بعد که صدای صفیر خمپاره را شنیدیم من نشستم کف قایق و او ننشست و خیس شد. نگاهش نکردم. نمی‌شد نگاهش کرد. می‌دانستم که یخ کرده است و عرق دارد. عرق‌هایی دانه دانه که سرد سرد بودند.
جابه‌جا دود بود که می‌پیچید و بالا می‌رفت و آسمان خدا سیاه شده بود. سیاه. حاجی می‌گفت:
- آسمان آن طرف دنیا سفید است. این طرف سیاه! آسمان این‌طرف عزادار است.
سعف‌ها سوخته بودند و نخل‌ها کله نداشتند و بوی گند راه نفس را می‌بست. ننه می‌گفت:
- قاسم ای بورو می‌فهمی؟ می‌شنفی نِنِه؟
و من که بو کشیدم هیچ نفهمیدم.
زن‌ها گریه می‌کردند و من و سعید جنازه جمع می‌کردیم. ننه فریاد می‌زد:
- الهی نِنِه فدات بشه!
و دو دستی می‌زد به صورتش و پوستش را می‌کند و با زن‌ها ضجه می‌زد. ننه خاک را مشت می‌کرد و می‌پاشید روی سرش. آرام گفتم:
- نِنِه موهات پیداس. روتو بگیر.
ننه محکم کوفت به سینه‌اش و من می‌گریستم. چه می‌شد کرد جز این؟ گریستم؛ های و های! هیچ هم دیگر به ننه کار نداشتم. هیچ هم به فریاد زن‌ها گوش نمی‌کردم؛ زن‌هایی که زبان گرفته بودند. سرم را گذاشتم روی قبرها و گریستم. های و های! می‌خواستم آن‌قدر بگریم که اشک دیدگانم زینب را مثل لاله زنده کند، تا باز هم رقیه را در بغل بگیرم و سه تایی عکس یادگاری بیندازیم. خاله هانیه می‌گفت:
- فرق چه می‌کنه؟ انگارکن زینب به زندگیت برگشته. تا کی می‌خوای ای طور بمونی؟
و آبجی زهرا گفت:
- نسترن هم دست کمی از زینب نداره. هر چه باشه از یه نژادن. چشم‌هاشو ندیدی؟
آرام گفتم: «نه» و به دو تا عکس کنار آقا خیره شدم که چشم‌هاشان درشت بود و مژه‌هاشان می‌خندیدند. آرام‌تر گریستم.
آبجی زهرا گفت:
- آره گفتن خیلی سخته! نه؟
گفتم: سعید مو حالُم خوب نی. باید پیداشون کُنُم.»
نگاهم کرد. گفت: «تو نه!»
گفتم: «چرا نه؟ مگر حاجی نمی‌گفت واسه خودُم می‌گه؟» داد زدم و گفتم. گفتم: «این‌جا مُلک مُنه! این‌جا سرزمین مُنه. اون‌جا رو می‌بینی؟ اون‌جا خونه مو بوده. اون‌جا! پشت او نخلا. حاجی نمی‌گفت مگه برو پیداشون کن مطمئن شو؟ مگه نمی‌گفت؟ ها؟ نمی‌گفت؟»
دست انداخته بودم و یقه سعید را گرفته بودم. داد می‌زدم و نعره می‌کشیدم و هیچ نمی‌فهمیدم که بچه‌ها دست از کندنِ قبر کشیده‌اند و هیچ نفهمیدم که یقه سعید را آن‌چنان محکم گرفته‌ام که سه نفری نتوانستند جدایمان کنند.
- مگه نمی‌خوای زنتو پیدا کنی؟ هان؟ دِ بگو. بچه‌ها که رفتن دنبالشون. چه فرقی می‌کنه برا تو که بچه‌ها برن یا خودت؟ هان؟
سعید بود که نعره می‌کشید و من بودم که بیل را پرت کردم روی زمین و زدم به نخلستان.
صدای سعید از پشت به گوشم خورد:
- صبر کن قاسم. صبر کن منم بیام.
من بی‌چاره بودم و آواره. خاله می‌گفت: «نسترن رو بگیر. خواهر او خدا بیامرزه. از بَرو رو خودشه جا شوهرش رو پر کن.»
پشت نخلستان دود بود و دود و دیگر هیچ نبود جز خانه‌هایی که نبودند و نخل‌هایی که سوخته بودند و سغهای پاره پاره.
- آرام‌تر برو. نفسم گرفت.
و من هم‌چنان تند می‌رفتم و هیچ هم از گرمای کشنده خورشید نمی‌هراسیدم و نمی‌دانستم اصلاً که پیراهنم خیس عرق است. جلوتر که رفتیم جسد پیرمرد همسایه را دیدم که سالم سالم بود و فقط زیر گلویش ترکش کوچکی خورده بود.
و بعد خرابه‌هایی که پشتشان، باز نخلستان بود. حاجی می‌گفت: «خرابه شام که دیدن نداره.» و بعد می‌نشست یک ساعت می‌گریست. شاید هم بیش‌تر.
با هر قدم چیزی انگار در گلو خفه‌ام می‌کرد و راه را به رویم می‌بست. سعید گفت: «همین‌جا باش من برم نگاه کنم.»
گفتم: «نمی‌خواستُم بیام. حالا که اومدُم...»
و باز قدم تند کردیم و رسیدیم به خانه‌مان که یک‌جا آوار شده بود روی زمین و با خاک یکی شده بود. حاجی می‌گفت: «از این خاک هم باید دل کند.»
و من نمی‌توانستم. نمی‌توانستم از این خاک دل بکنم. نمی‌توانستم. هر روز می‌رفتم می‌نشستم روی خاک‌ها و های های می‌گریستم و گریه‌ام بیش‌تر به حال خودم بود تا حال زینب و رقیه.
- اونا که رفتن جای خوب. دعا کن ما هم بریم.
نمی‌توانست آرامم کند.
ناگهان نعره کشیدم: «نه» و ایستادم. مات و مبهوت. دیگر هیچ نگفتم. هیچ...
سعید می‌گفت: «مگه نگفته بودم نرو؟»
و من زیر لب فقط گفتم: «نامحرما»
سعید دیگر هیچ نگفت.
ناگهان نعره کشیدم «نه!» و ایستادم. مات و مبهوت. رو به رویم حاجی نشسته بود پای نخل‌ها و خاک خرابه‌های شام را به سر می‌ریخت و زار می‌زد. تنها. سعید دست گرفت جلوی چشمم که نبینم. نعره زدم: «نه!»
و دست سعید را از صورتم کندم و همان‌طور زانوانم خم شد. طاقت در بدن نداشتم تا حتی پلک بر هم کشم و نبینم و جز نخل‌های بی سر و جنازه‌های لخت و آویزان چه می‌شد دید؟
داد زدم: «نه...»
و خودم را انداختم روی خاک. از قبرها بوی بهشت می‌آمد...
حاجی می‌گفت: «حتی از این خاک هم باید دل کند.» و ننه می‌گفت: «از خاک تربت که نمی‌شه دل کند!»
من سجده می‌کردم به خاک تربت و می‌گفتم: «نامحرما!»
و آبجی زهرا می‌گفت: «آره گفتن خیلی سخته. نه؟


نوشته شده در  چهارشنبه 84/2/14ساعت  12:16 عصر  توسط سمیر جوان 
  نظرات دیگران()

 

کلاغ پر!
مهدی رسولی

الهی و ربی من لی غیرک؟

انگشت اشاره‌ام را روی خاک می‌گذارم و به رؤیای «قریب» و آشنا! و شاید خواب...اما بیدارم؛


***

زیبا، محسن و حمید، روبه‌رویم گرد نشستند و همگی انگشت اشاره بر زمین نهادیم. حمید ونگ می‌زد و مدام جرزنی می‌کرد.

و زیبا که از همه بزرگتر بود انگار همیشه وظیفه داشت بیاید وسط معرکه تا محسن و حمید را آشتی بدهد و باز مثل همیشه، بازی را از سر بگیریم:

- میز، پر!

این صدای حمید بود که آمد.

- میز که پر ندارد!

و این صدای محسن بود که باز توی گوشم پیچید و گویی سکوتم را شکست. گفتم: «جر نزنید. اگر باز هم بخواهید، بابا با شما بازی کند جرزنی نکنید.»

و بعد صدای محسن و حمید بود که پردۀ گوشم را لرزاند:«چشم آقاجان!»
و چه چشم گفتنی داشتند این دو وروجک! چشم که می‌گفتند می‌شدم بابای کوچک. کوچک می‌شدم. بزرگ می‌شدم. پرواز می‌کردم. می‌رفتم بالا. بالاتر. سر می‌ساییدم به سقف آسمان. غرق شادی و غرور. مست مست می‌شدم! و بعد هردو را محکم به آغوش می‌کشیدم و در میان ابرها، غرق بوسه‌شان می‌کردم و...

باز روز از نو...

زیبا گفت:«گنجشک پر!»

و دستش را از زمین برداشت و با همان انگشت به آسمان اشاره کرد و محسن را نگریست و آماده بود فریاد بزند و شادمانه اعلام کند که:

- محسن سوخت!

اما من هرگز ندیدم که محسن بسوزد. همیشه برنده بود و حمید و زیبا را می‌سوزاند و غرق اشک می‌کرد و می‌خندید و می‌گفت:

- برنده شدم.

و الحق که شایسته‌اش هم بود. و قتی می‌خندید، درخشش ستاره‌ها را می‌شد به وضوح در چشم‌های آبی زلالش دید و دم برنیاورد.

بعد صدای حمید را شنیدم که عصبانی شد و محکم فریاد زد:

- کلاغ پر!

و محسن را دیدم که دست، پشت گردنش نهاد و نشست و نشسته رفت و سی متر آن‌طرف‌تر رسید به تانکر آب جلوی گونی‌های پر از خاک و برگشت و دوباره صدای حمید را شنیدم که نعره زد: «کلاغ‌پر!» و باز محسن را دیدم که کلاغ‌پر به طرف ما آمد تا رسید به من، به صورتم خیره شد و مثل همان ستاره‌های چشم‌هایش خندید و با خنده‌اش انگار که موهای سفیدم را سیاه کرد و قلبم را شنگول. چشمکی زد و منتظر صدای حمید شد: «کلاغ‌پر!» و باز برگشت و رفت و قلبم را با خود برد...

- کلاغ‌پر!

و باز برگشت و آمد به طرفم و قلبم را هم انگار آورد.

می‌رفت و می‌آمد. یکبار می‌رفت و می‌برد و باز می‌آمد و می‌آورد. و هربار که می‌رفت کلاغ‌ها انگار قلبم را می‌خواستند زیر پاهایشان له کنند و شاید هم می‌خواستند با نوک سیاه و بلند و زشت و بدترکیب آنقدر به سرم بزنند که برسند به مغزم و از آن بخورند تا شاید سیر شوند. ناگهان نمی‌دانم صدای که بود که شنیدم:

- عجب کلاغ بدقواره‌ای!

و سرم را که تکان دادم هیچ چیز ندیدم جز یک جعبه خالی مهمات که روبه رویم بود، یک کوله پشتی که کنار دستم بود و یک بی‌سیم پر از خِرخِر که حمید نشسته بود کنارش و مدام می‌گفت:

- کلاغا! حاجی کلاغا دارن میان... خیلی بدقواره‌ان...

و همه این‌ها توی یک اتاقک پنج - شش متری بود؛ با دیوارهایی از گونی پراز خاک که ردیف به ردیف پا روی شانه هم گذاشته بودند و رفته بودند بالا تا رسیده بودند به سقف و بعد... یک لامپ قرمز کم نور آویزان از سقف که مستقیم می‌خورد توی چشم‌هایم.

- حاجی! زودباش! بجنب...!

کنارش روی نقشه منطقه، یک شاخه لالۀ عاشق وحشی دیدم که داشت لَه‌لَه می‌زد. یاد لَه‌لَه زدن ماهی شش ماهه‌ام افتادم و خونی که باید از گلوی او می‌رفت تا قطره‌قطره بچکد روی خاک و محو شود و محو کند و محو تماشا کند همۀ کلاغ‌هایی را که گلویش را جویده بودند... بلند گفتم:

- خدا لعنت کند!

پتوی آویزان جلوی در کنار رفت و ناگهان نور شدیدی ریخت روی صورتم و چشمانم را بست. انگار که طاقت دیدن این همه نور را نداشت. صدای محسن را که جلوی درسنگر ایستاده بود شنیدم:

- آقاجان! بیدار شدی؟ فدات بشم!

و نشست و سخت در آغوشم گرفت و آنچنان غرق بوسه‌ام کرد که نفهمیدم آن شاخه گل لالۀ وحشی را کِی و چطور و با چه جرأتی از حمید گرفتم و پرپرش کردم و ریختمش روی زمین و بعد با اشک‌هایم آبیاریش کردم؛ به امیدی که دوباره ریشه بدهد و ساقه بیاورد و گل هدیه‌ام کند و من به عنوان اجر و مزد حرف‌های قشنگی هدیه‌اش کنم. گفت:« آقاجان! الهی فدات بشم، آقاجان! من را کلاغ‌پر می‌برند تو حالت بد می‌شود... من سینه خیز می‌روم تو گریه می‌کنی... من خسته می‌شوم تو بی‌حال می‌شوی... من شب‌ها پاس می‌ایستم تو بیدار می‌مانی... چرا؟ آخر چرا؟»

و بعد که دست کشیدم روی صورتم و خیسی اشک‌هایم را قاطی اشک‌های روی گونه خودش کرد آرام گفت:

- جان به جانت کنند پدری...!

خواستم بگویم: «چکار کنم؟ مگر من غیر از تو و حمید چه کسی را دارم؟» خواستم بگویم: «مگر بَس‌ام نیست که زیبا و مادرت زیر آوار ماندند و رفتند؟» خواستم بگویم: «دوست ندارم تو را دیگر از دست بدهم...»

نگفتم. گفتم:« لِه‌ام کردی بس کن. »

و بعد خندیدم و نوبت حمید فرمانده گردان بود که بیاید کف پاهای مسوول انبارش را غرق بوسه کند و بعد آویزان هیکل پیرمرد شود که: «چشم‌هایت را ببند! می‌خواهم روی چشم‌هایت را ببوسم.»

گفتم:«اذیتم نکن!»

گفت: «یک‌بار! فقط همین یک‌دفعه... قول می‌دهم »

و من ناخودآگاه گفتم: «قبول. اما دیگر جرزنی نکنی‌ها! حواست باشد قول دادی!»

بعد زیبا را دیدم که خندید و من انگشت بر زمین گذاشتم و گفتم: کلاغ پر!

و به آسمان اشاره کردم. زیبا و حمید و محسن هم سه‌تایی گفتند: «پر» گفتم: «مرغ پر!» این‌بار فقط حمید به آسمان اشاره کرد و خودش گفت: «سوختم!» خندید و گفت.

و من ناخودآگاه گریستم! آن‌قدر که اشکم تمام شد. آنقدر که می‌خواستم به جای حمید بودم و من می‌سوختم. گریستن ِ من چه فایده داشت؟ آیا می‌توانست دستِ از دست رفته‌اش را بازگرداند؟ همیشه همه چیز در یک لحظه است. اصلاً زندگی یعنی یک لحظه. حکایت مرغ است و پر! حکایت کلاغ است وپر. حکایت گنجشک و روباه و قناری و گرگ و میش است و پر!
و من ناخودآگاه گریستم. اشک، پهنه صورتم را دربرگرفته بود و نوازشم می‌کرد تا آرام شوم. اما خودش ناآرام بود و پستی و بلندی‌های صورتم را رد می‌کرد و می‌رسید به تار موهای بلند و سفید ریشم و یکی‌یکی می‌چکید روی ملافه‌ی سفید و خونی بیمارستان که حمید رویش خوابیده بود.

گفتم: «خوب؟ تعریف می‌کردی بابا...!»

گفت: «هیچ... بعد چیزی نفهمیدم. فقط لحظه‌ی آخر که خمپاره خورد یادم است که سوختم! لحظه‌های آخر خیلی مهم است آقاجان!... بدادمان برس آقاجان! فراموش‌مان نکن آقا!»

آه کشیدم و گفتم: «آره!خیلی مهم است.»

و صدای محسن را شنید که گفت: «دیگر بس کنید ترا به خدا!»

و بعد باز صدای حمید بود که گفت: «بس کنم؟ حرف نباشد. یاالله! هر وقت خواستم بس می‌کنم. سه دور مانده! تا تو باشی دیگر بدون اجازه‌ی فرماندهت، کلّه بی‌صاحبت را از خاکریز نیاوری بالا! خری دیگر! نمی‌فهمی که! سه دور! یاالله!»

و باز محسن برگشت و رفت و باز دلم هرّی ریخت و قلبم شروع کرد به زدن. عرق از پیشانیم جاری شد. تنم یخ کرد. احساس غریبی داشتم. احساس کردم قلبم را دارد برای ابدیت هدیه می‌برد. یکدفعه کلاغ‌ها را دیدم که روی شانه‌ها و سرم نشسته‌اند و مدام نوک می‌زنند تا مخم را بخورند! گفتم: «بس کن حمید! کشتی‌اش! » نگاهم کرد. ناگهان صدای زوزه شنیدم. صدای گرگ بود. شاید هم نه! صدای یک لات بی‌سروپای عوضی بود که سر کوچه ایستاده بود و سوت می‌زد. سوتش کشدار و ممتد بود. گفتم: «بس کن احمق! سوت نزن!»

نگفتم. نعره زدم و بعد کله‌ام را میان دو دستم گرفتم و گوش‌هایم را فشردم تا بروند توی سرم، بلکه صدای سوتش را نشنوم. لج کرد و ادامه داد. خوابیدم روی زمین. حمید بود که داد زد: «بخوابید!»

و بعد یک نفر از سر کوچه فریاد زد: «زدند! مغازه‌ی جعفری را زدند...»

دویدم... و زیبا را دیدم که با آن خونی که روی صورتش ریخته بود چقدر زیبا بود.

نشستم روی خاک‌وخل کنارش. آجرهای دیوارهای مغازه در میان خوراکی‌ها و گونی لوبیا و عدس و خون تیرآهن و گردوغبار، گم و پیدا بود. و دوتا آجر روی پیراهن بلند و گل گلی زیبا افتاده بود. دست به آجرها نزدم. گفتم: «هر جور راحتی بخواب!» و نگاهش کردم خون از گلویش ریخته بود روی صورتش و آن‌را همرنگ گل‌های قرمز پیراهنش کرده بود. عین همان ماهی شش ماهه. گفتم: «نه عین همان ماهی! این یکی ده سالش است...» بعد آرام گرفتم و خندیدم و همسایه‌ها فکر کردند موجی شده‌ام و دیوانه. زیر دستم را گرفتند تا بلندم کنند.

داد زدم: نه!

نعره زدم: نه!

و به طرف امواج گردوغبار خمپاره دویدم و به درونشان فرو رفتم و آن‌ها مرا سخت در آغوش گرفتند و بعد، چند لحظه‌ای هیچ ندیدم جز زقص دانه‌های کوچک گردوغبار که هلهله می‌کردند و مست بودند و از شدت مستی مدام به هم می‌خوردند و بعضی روی زمین می‌نشستند.

و من گیج و متحیر به دور خودم می‌چرخیدم تا بلکه در میان گردوغبار، سیاهی‌ای، چیزی بیابم و یافتم. پنج قدم جلوتر رفتم. سیاه نبود. قرمز بود. یکپارچه خون بود و روی خون‌ها، گردوغبارها دست در دست هم نشسته‌بودند و مرا تماشا می‌کردند تا شاید حواسم را از خون روی لباس وظیفه‌اش پرت کنند. اما من دیدم. خودم دیدم. محسن بود. نشستم بالای سرش و نگاهش کردم. هردو دستش از بیخ کنده شده بود و خون غلیان می‌کرد. چشم‌هایش- هردو چشم آبی‌اش- انگار در اثر برخورد ترکش و شاید هم تیر سه شعبه از کاسه درآمده بود و یکپارچه خون بود. روی صورتش قرمز بود و لباس‌هایش هم. ولی لبهایش سفید سفید بود.

وجب به وجب لباس‌هایش سوراخ و پاره شده بود و خون بیرون می‌جهید. دست بردم لای موهای مجعّد و پریشان و خاکیش! نفسم بند آمد. داشتم خفه می‌شدم. بغض می‌خواست بالا بیاید و نمی‌گذاشتم. خم شدم و از کف پا شروع کردم. وجب به وجب، سوراخ‌ها را پیدا می‌کردم. لب می‌گذاشتم روی پارگی گوشت و لخته‌های خون و می‌بوسیدم و می‌بوئیدم تا رسیدم به لاله‌ی گوش. سر خم کردم و به نجوا گفتم:

- گنجشک پر!

و بعد دیدم دست‌هایش را بالا برد و به آسمان اشاره کرد. گفت: «پر!»

دست‌های من و حمید هنوز روی زمین بود. حواسمان نبود. گفت: «باز هم برنده شدم.»

و حمید گفت: سوختم!

و من بودم که گفتم: «جگرم، قلبم، کمرم!»


***

انگشت اشاره‌ام هنوز که هنوز است روی خاک است... فقط بلدم فاتحه‌ای بخوانم و منتظر لحظه‌های آخر باشم...همین!


نوشته شده در  چهارشنبه 84/2/14ساعت  12:9 عصر  توسط سمیر جوان 
  نظرات دیگران()

اتل متل

اتل متل یه بابا، دلیر و زار و بیمار. اتل متل یه مادر، یه مادر فداکار

اتل متل بچه‌ها، که اونارو دوست دارن، آخه غیر اون دوتا، هیچ کسی رو ندارن

مامان بابا رو می‌خواد، بابا عاشق اونه، به غیر بعضی وقتا، بابا چه مهربونه

وقتی که از درد سر، دست می‌ذاره رو گیج‌گاش، اون بابای مهربون،...

غیر خدا و مادر، هیچ کسی رو نداره، اون وقتی که بابا جون، موجی می‌شه دوباره

بابام میون کوچه، افتاده بود رو زمین، مامان هوار می‌زد، شوهرمو بگیرین

مامان با شیون و داد، می‌زد توی صورتش، قسم می‌داد بابارو، به فاطمه به جدش

تو رو خدا مرتضی، زشته میون کوچه، بچه داره می‌بینه، تو رو به جون بچه

بابا رو کردن دوره، بچه‌های محله، بابا یهو دوید و زد تو دیوار با کله

هی تند و تند سرش رو، بابا می‌زد تو دیوار، قسم می‌داد حاجی رو، حاجی گوشی رو ور دار

نعره‌های بابا جون، پیچید یهو تو گوشم، الو الو کربلا، جواب بده به گوشم

بعد مامانو هلش داد، خودش خوابید رو زمین، گفت که مواظب باشید، خمپاره زد، بخوابین

الو الو کربلا، پس نخودا چی شدن؟ کمک می‌خوایم حاجی جون، بچه‌ها قیچی شدن

تو سینه و سرش زد، هی سرشو تکون داد، رو به تماشاچیا، چشاشو بست و جون داد

بعضی تماشا کردن، بعضی فقط خندیدن، اونایی که از بابام، فقط امروز و دیدن

موج بابام کلیده، قفل دره بهشته، درو کنه هر کسی، هر چیزی رو که کاشته

بالا رفتیم ماسته، پایین اومدیم دوغه، مرگ و معاد و عقبی، کی می‌گه که دروغه؟؟

مرحوم بهزاد سپهر


نوشته شده در  سه شنبه 84/2/13ساعت  10:31 صبح  توسط سمیر جوان 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
داعش
خواهد آمد
[عناوین آرشیوشده]