سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

کلاغ پر!
مهدی رسولی

الهی و ربی من لی غیرک؟

انگشت اشاره‌ام را روی خاک می‌گذارم و به رؤیای «قریب» و آشنا! و شاید خواب...اما بیدارم؛


***

زیبا، محسن و حمید، روبه‌رویم گرد نشستند و همگی انگشت اشاره بر زمین نهادیم. حمید ونگ می‌زد و مدام جرزنی می‌کرد.

و زیبا که از همه بزرگتر بود انگار همیشه وظیفه داشت بیاید وسط معرکه تا محسن و حمید را آشتی بدهد و باز مثل همیشه، بازی را از سر بگیریم:

- میز، پر!

این صدای حمید بود که آمد.

- میز که پر ندارد!

و این صدای محسن بود که باز توی گوشم پیچید و گویی سکوتم را شکست. گفتم: «جر نزنید. اگر باز هم بخواهید، بابا با شما بازی کند جرزنی نکنید.»

و بعد صدای محسن و حمید بود که پردۀ گوشم را لرزاند:«چشم آقاجان!»
و چه چشم گفتنی داشتند این دو وروجک! چشم که می‌گفتند می‌شدم بابای کوچک. کوچک می‌شدم. بزرگ می‌شدم. پرواز می‌کردم. می‌رفتم بالا. بالاتر. سر می‌ساییدم به سقف آسمان. غرق شادی و غرور. مست مست می‌شدم! و بعد هردو را محکم به آغوش می‌کشیدم و در میان ابرها، غرق بوسه‌شان می‌کردم و...

باز روز از نو...

زیبا گفت:«گنجشک پر!»

و دستش را از زمین برداشت و با همان انگشت به آسمان اشاره کرد و محسن را نگریست و آماده بود فریاد بزند و شادمانه اعلام کند که:

- محسن سوخت!

اما من هرگز ندیدم که محسن بسوزد. همیشه برنده بود و حمید و زیبا را می‌سوزاند و غرق اشک می‌کرد و می‌خندید و می‌گفت:

- برنده شدم.

و الحق که شایسته‌اش هم بود. و قتی می‌خندید، درخشش ستاره‌ها را می‌شد به وضوح در چشم‌های آبی زلالش دید و دم برنیاورد.

بعد صدای حمید را شنیدم که عصبانی شد و محکم فریاد زد:

- کلاغ پر!

و محسن را دیدم که دست، پشت گردنش نهاد و نشست و نشسته رفت و سی متر آن‌طرف‌تر رسید به تانکر آب جلوی گونی‌های پر از خاک و برگشت و دوباره صدای حمید را شنیدم که نعره زد: «کلاغ‌پر!» و باز محسن را دیدم که کلاغ‌پر به طرف ما آمد تا رسید به من، به صورتم خیره شد و مثل همان ستاره‌های چشم‌هایش خندید و با خنده‌اش انگار که موهای سفیدم را سیاه کرد و قلبم را شنگول. چشمکی زد و منتظر صدای حمید شد: «کلاغ‌پر!» و باز برگشت و رفت و قلبم را با خود برد...

- کلاغ‌پر!

و باز برگشت و آمد به طرفم و قلبم را هم انگار آورد.

می‌رفت و می‌آمد. یکبار می‌رفت و می‌برد و باز می‌آمد و می‌آورد. و هربار که می‌رفت کلاغ‌ها انگار قلبم را می‌خواستند زیر پاهایشان له کنند و شاید هم می‌خواستند با نوک سیاه و بلند و زشت و بدترکیب آنقدر به سرم بزنند که برسند به مغزم و از آن بخورند تا شاید سیر شوند. ناگهان نمی‌دانم صدای که بود که شنیدم:

- عجب کلاغ بدقواره‌ای!

و سرم را که تکان دادم هیچ چیز ندیدم جز یک جعبه خالی مهمات که روبه رویم بود، یک کوله پشتی که کنار دستم بود و یک بی‌سیم پر از خِرخِر که حمید نشسته بود کنارش و مدام می‌گفت:

- کلاغا! حاجی کلاغا دارن میان... خیلی بدقواره‌ان...

و همه این‌ها توی یک اتاقک پنج - شش متری بود؛ با دیوارهایی از گونی پراز خاک که ردیف به ردیف پا روی شانه هم گذاشته بودند و رفته بودند بالا تا رسیده بودند به سقف و بعد... یک لامپ قرمز کم نور آویزان از سقف که مستقیم می‌خورد توی چشم‌هایم.

- حاجی! زودباش! بجنب...!

کنارش روی نقشه منطقه، یک شاخه لالۀ عاشق وحشی دیدم که داشت لَه‌لَه می‌زد. یاد لَه‌لَه زدن ماهی شش ماهه‌ام افتادم و خونی که باید از گلوی او می‌رفت تا قطره‌قطره بچکد روی خاک و محو شود و محو کند و محو تماشا کند همۀ کلاغ‌هایی را که گلویش را جویده بودند... بلند گفتم:

- خدا لعنت کند!

پتوی آویزان جلوی در کنار رفت و ناگهان نور شدیدی ریخت روی صورتم و چشمانم را بست. انگار که طاقت دیدن این همه نور را نداشت. صدای محسن را که جلوی درسنگر ایستاده بود شنیدم:

- آقاجان! بیدار شدی؟ فدات بشم!

و نشست و سخت در آغوشم گرفت و آنچنان غرق بوسه‌ام کرد که نفهمیدم آن شاخه گل لالۀ وحشی را کِی و چطور و با چه جرأتی از حمید گرفتم و پرپرش کردم و ریختمش روی زمین و بعد با اشک‌هایم آبیاریش کردم؛ به امیدی که دوباره ریشه بدهد و ساقه بیاورد و گل هدیه‌ام کند و من به عنوان اجر و مزد حرف‌های قشنگی هدیه‌اش کنم. گفت:« آقاجان! الهی فدات بشم، آقاجان! من را کلاغ‌پر می‌برند تو حالت بد می‌شود... من سینه خیز می‌روم تو گریه می‌کنی... من خسته می‌شوم تو بی‌حال می‌شوی... من شب‌ها پاس می‌ایستم تو بیدار می‌مانی... چرا؟ آخر چرا؟»

و بعد که دست کشیدم روی صورتم و خیسی اشک‌هایم را قاطی اشک‌های روی گونه خودش کرد آرام گفت:

- جان به جانت کنند پدری...!

خواستم بگویم: «چکار کنم؟ مگر من غیر از تو و حمید چه کسی را دارم؟» خواستم بگویم: «مگر بَس‌ام نیست که زیبا و مادرت زیر آوار ماندند و رفتند؟» خواستم بگویم: «دوست ندارم تو را دیگر از دست بدهم...»

نگفتم. گفتم:« لِه‌ام کردی بس کن. »

و بعد خندیدم و نوبت حمید فرمانده گردان بود که بیاید کف پاهای مسوول انبارش را غرق بوسه کند و بعد آویزان هیکل پیرمرد شود که: «چشم‌هایت را ببند! می‌خواهم روی چشم‌هایت را ببوسم.»

گفتم:«اذیتم نکن!»

گفت: «یک‌بار! فقط همین یک‌دفعه... قول می‌دهم »

و من ناخودآگاه گفتم: «قبول. اما دیگر جرزنی نکنی‌ها! حواست باشد قول دادی!»

بعد زیبا را دیدم که خندید و من انگشت بر زمین گذاشتم و گفتم: کلاغ پر!

و به آسمان اشاره کردم. زیبا و حمید و محسن هم سه‌تایی گفتند: «پر» گفتم: «مرغ پر!» این‌بار فقط حمید به آسمان اشاره کرد و خودش گفت: «سوختم!» خندید و گفت.

و من ناخودآگاه گریستم! آن‌قدر که اشکم تمام شد. آنقدر که می‌خواستم به جای حمید بودم و من می‌سوختم. گریستن ِ من چه فایده داشت؟ آیا می‌توانست دستِ از دست رفته‌اش را بازگرداند؟ همیشه همه چیز در یک لحظه است. اصلاً زندگی یعنی یک لحظه. حکایت مرغ است و پر! حکایت کلاغ است وپر. حکایت گنجشک و روباه و قناری و گرگ و میش است و پر!
و من ناخودآگاه گریستم. اشک، پهنه صورتم را دربرگرفته بود و نوازشم می‌کرد تا آرام شوم. اما خودش ناآرام بود و پستی و بلندی‌های صورتم را رد می‌کرد و می‌رسید به تار موهای بلند و سفید ریشم و یکی‌یکی می‌چکید روی ملافه‌ی سفید و خونی بیمارستان که حمید رویش خوابیده بود.

گفتم: «خوب؟ تعریف می‌کردی بابا...!»

گفت: «هیچ... بعد چیزی نفهمیدم. فقط لحظه‌ی آخر که خمپاره خورد یادم است که سوختم! لحظه‌های آخر خیلی مهم است آقاجان!... بدادمان برس آقاجان! فراموش‌مان نکن آقا!»

آه کشیدم و گفتم: «آره!خیلی مهم است.»

و صدای محسن را شنید که گفت: «دیگر بس کنید ترا به خدا!»

و بعد باز صدای حمید بود که گفت: «بس کنم؟ حرف نباشد. یاالله! هر وقت خواستم بس می‌کنم. سه دور مانده! تا تو باشی دیگر بدون اجازه‌ی فرماندهت، کلّه بی‌صاحبت را از خاکریز نیاوری بالا! خری دیگر! نمی‌فهمی که! سه دور! یاالله!»

و باز محسن برگشت و رفت و باز دلم هرّی ریخت و قلبم شروع کرد به زدن. عرق از پیشانیم جاری شد. تنم یخ کرد. احساس غریبی داشتم. احساس کردم قلبم را دارد برای ابدیت هدیه می‌برد. یکدفعه کلاغ‌ها را دیدم که روی شانه‌ها و سرم نشسته‌اند و مدام نوک می‌زنند تا مخم را بخورند! گفتم: «بس کن حمید! کشتی‌اش! » نگاهم کرد. ناگهان صدای زوزه شنیدم. صدای گرگ بود. شاید هم نه! صدای یک لات بی‌سروپای عوضی بود که سر کوچه ایستاده بود و سوت می‌زد. سوتش کشدار و ممتد بود. گفتم: «بس کن احمق! سوت نزن!»

نگفتم. نعره زدم و بعد کله‌ام را میان دو دستم گرفتم و گوش‌هایم را فشردم تا بروند توی سرم، بلکه صدای سوتش را نشنوم. لج کرد و ادامه داد. خوابیدم روی زمین. حمید بود که داد زد: «بخوابید!»

و بعد یک نفر از سر کوچه فریاد زد: «زدند! مغازه‌ی جعفری را زدند...»

دویدم... و زیبا را دیدم که با آن خونی که روی صورتش ریخته بود چقدر زیبا بود.

نشستم روی خاک‌وخل کنارش. آجرهای دیوارهای مغازه در میان خوراکی‌ها و گونی لوبیا و عدس و خون تیرآهن و گردوغبار، گم و پیدا بود. و دوتا آجر روی پیراهن بلند و گل گلی زیبا افتاده بود. دست به آجرها نزدم. گفتم: «هر جور راحتی بخواب!» و نگاهش کردم خون از گلویش ریخته بود روی صورتش و آن‌را همرنگ گل‌های قرمز پیراهنش کرده بود. عین همان ماهی شش ماهه. گفتم: «نه عین همان ماهی! این یکی ده سالش است...» بعد آرام گرفتم و خندیدم و همسایه‌ها فکر کردند موجی شده‌ام و دیوانه. زیر دستم را گرفتند تا بلندم کنند.

داد زدم: نه!

نعره زدم: نه!

و به طرف امواج گردوغبار خمپاره دویدم و به درونشان فرو رفتم و آن‌ها مرا سخت در آغوش گرفتند و بعد، چند لحظه‌ای هیچ ندیدم جز زقص دانه‌های کوچک گردوغبار که هلهله می‌کردند و مست بودند و از شدت مستی مدام به هم می‌خوردند و بعضی روی زمین می‌نشستند.

و من گیج و متحیر به دور خودم می‌چرخیدم تا بلکه در میان گردوغبار، سیاهی‌ای، چیزی بیابم و یافتم. پنج قدم جلوتر رفتم. سیاه نبود. قرمز بود. یکپارچه خون بود و روی خون‌ها، گردوغبارها دست در دست هم نشسته‌بودند و مرا تماشا می‌کردند تا شاید حواسم را از خون روی لباس وظیفه‌اش پرت کنند. اما من دیدم. خودم دیدم. محسن بود. نشستم بالای سرش و نگاهش کردم. هردو دستش از بیخ کنده شده بود و خون غلیان می‌کرد. چشم‌هایش- هردو چشم آبی‌اش- انگار در اثر برخورد ترکش و شاید هم تیر سه شعبه از کاسه درآمده بود و یکپارچه خون بود. روی صورتش قرمز بود و لباس‌هایش هم. ولی لبهایش سفید سفید بود.

وجب به وجب لباس‌هایش سوراخ و پاره شده بود و خون بیرون می‌جهید. دست بردم لای موهای مجعّد و پریشان و خاکیش! نفسم بند آمد. داشتم خفه می‌شدم. بغض می‌خواست بالا بیاید و نمی‌گذاشتم. خم شدم و از کف پا شروع کردم. وجب به وجب، سوراخ‌ها را پیدا می‌کردم. لب می‌گذاشتم روی پارگی گوشت و لخته‌های خون و می‌بوسیدم و می‌بوئیدم تا رسیدم به لاله‌ی گوش. سر خم کردم و به نجوا گفتم:

- گنجشک پر!

و بعد دیدم دست‌هایش را بالا برد و به آسمان اشاره کرد. گفت: «پر!»

دست‌های من و حمید هنوز روی زمین بود. حواسمان نبود. گفت: «باز هم برنده شدم.»

و حمید گفت: سوختم!

و من بودم که گفتم: «جگرم، قلبم، کمرم!»


***

انگشت اشاره‌ام هنوز که هنوز است روی خاک است... فقط بلدم فاتحه‌ای بخوانم و منتظر لحظه‌های آخر باشم...همین!


نوشته شده در  چهارشنبه 84/2/14ساعت  12:9 عصر  توسط سمیر جوان 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
داعش
خواهد آمد
[عناوین آرشیوشده]