"عوامل ایجاد تکبر"
از مهمترین عواملی که ایجاد تکبر و فخر فروشی می کند، کم ظرفیتی و ضعف شخص متکبر است. در حقیقت، چون متکبر ظرفیت کمی دارد، به محض اینکه کمال یا امتیازی را در خود مشاهده نمود، تصور می کند که دارای مقام و مرتبه ای است، در حالی که اگر با انصاف بنگرد، هر آنچه را کمال می پنداشته و به واسطه آن بر خلق، بزرگی می فروخته یا اصلاً کمال نبوده و یا در مقابل کمالات دیگر قدر و قابلیتی نداشته است.
عارفی که به واسطه عرفان خود، دیگران را حقیر و ناچیز می پندارد، از معارف الهی چه دارد، جز برخی مفهومات که چه بسا با معارف الهی ارتباطی نداشته و با خداشناسی و علم به صفات و اسمای الهی فاصله دارد. معارف برای عمل است، نه صرف دانستن.
عرفان باید قلب عارف را محل تجلای اسماء و صفات الهی کند، پس چرا او را محو جمال خود کرده که به بندگان و خاصان درگاه پروردگار با نظر تحقیر می نگرد؟!
حکیم، هرگاه حکیم واقعی گردد، و نسبت حق را با خلق و نسبت خود را با حق فهمیده باشد، تکبر از دلش بیرون می رود، اما گاه تصور می کند که حکمت صرفاً آگاهی به مفاهیم و اصطلاحات و دانستن این مطالب است، لذا حکمت را صفت الهی و خود را در زمره انبیاء می داند: "وَ یُعَلِمُهُمُ الکِتابَ وَ الحِکمَة..." (جمعه/3)، گاه حکمت را خیر فراوان دانسته: "مَن یؤتِ الحِکمَةَ فـَقَد..." (بقره/269) و خود را مشمول این خیر می شمارد؟، در حالی که قلب او از اینها بی خبر است.
حکیم و فیلسوف بزرگ اسلام- مرحوم محقق داماد- حکیم را کسی می داند که بدن برای او در حکم لباس باشد. هرگاه اراده کند آن را رها سازد؛ او چه می گوید و ما چه می گوییم؟!
پس علم و دانسته ها نباید شخص را متکبر سازد، اما به دلیل کمی ظرفیت است، که شخص به صرف دانستن چند اصطلاح خود را عالم، سایر مردم را جاهل و بال و پر ملائک را برای خود- که جوینده علم است- گسترده می پندارد! از این بدتر، حال کسی است که به مال، منال، حسب، نسب و عناوین سیاسی و اجتماعی می نازد و اینها اسباب تکبر او شده اند. دست این بیچاره از معارف خالی است، به مال، ثروت، پدر و ... می نازد و بر دیگران تکبر می ورزد!
در هر حال آنچه موجب تکبر می گردد، کوچکی افق فکر و ظرفیت اندک فرد است، لذا چیزهایی که واقعاً کمال نیست و شخص آنها را کمال می پندارد و یا حتی به واقع کمال هستند، موجب تکبر او گردیده و بر دیگران بزرگی می فروشد.
"درمان تکبر"
پس از آن که پیامدهای ناگوار تکبر را دانستی، دامن همت بر کمر زن و درصدد درمان این بیماری هلاک کننده برآی! قدری در خلقت خود اندیشه کن. تو از ابتدا هیچ نبودی، سپس اراده حق به آفریدن تو تعلق گرفت، تو را به صورت جسمی – که پست ترین مراتب وجود است- درآورد، سپس به صورت نطفه در مکانی پست قرار گرفتی و بعداً به صورت علقه و مضغه درآمدی، سپس پرودگار متعال با رحمت گسترده اش تو را حیات داد و پای به این دنیا نهادی، در حالی که هیچ یک از قوای تو در اختیارت نبود، نه توان نگاه داشتن سلامتی خود را داشتی و نه قدرت حفظ جمال، جوانی و حیات خویش را، و زمانی که اراده حق تعلق گرفت تا کارخانه وجود شخص مختل گردد و قوه و توان او گرفته شود، شخص تبدیل به یک موجود متعفن می گردد به طوری که مردم از او آزار بینند و گریزان گردند.
همچنین تو خود را با مردم شهر خود، شهرت را با مملکت خویش، مملکت خود را با کره زمین، کره زمین را با منظومه شمسی و منظومه شمسی را با منظومه های دیگر مقایسه کن، که البته این تنها عالم جسمانی است و در مقابل ماورای طبیعت قدر قابل ملاحظه ای ندارد، همین مقدار کافی است تا تکبر و فخر فروشی را از انسان بزداید.
اندیشیدن و تفکر در سیره معصومین علیهم السلام و علمای ربانی نیز در زدودن ریشه تکبر و خشکاندن این ویژگی پلید مناسب است.
رسول خدا صلی الله علیه و اله که دانش وی از وحی الهی بود و وسعت روحش بیشتر از میلیون ها میلیون انسان و خاتم پیامبران بود و به اذن الهی در تمام عوالم قدرت تصرف داشت، بیش از همه فروتن بود، در پایین مجالس می نشست و بر روی زمین غذا میل می فرمود.
از امام صادق علیه السلام وارده شده که رسول خدا دوست داشت بر الاغ بی پالان سوار شود، با بندگان در یک جا غذا میل کند و بینوایان را با دو دست خود اطعام نماید. آن حضرت سوار الاغ می شد و دیگری را نیز در ردیف خود می نشاند.
در سیره آن حضرت است که به اهل خانه کمک می کرد، با دست خود گوسفندان را می دوشید و خود جامه و کفش خویش را می دوخت. اینها دلیل تواضع، فروتنی و پرهیز از تکبر است.
فروتنی ناشی از علم و معرفت، و تکبر دستاورد جهل و نادانی است.
ای دوست! اصلاح خود را به تأخیر نینداز، چه بسیار انسانهای سالمی که با مرگ ناگهانی از دنیا رفته اند. فرصت را از دست نده که سفر خطرناک است و وقتی دست تو از عالم کوتاه شود و خود را اصلاح نکرده باشی جز حسرت، حیرت و عذاب نتیجه ای نخواهی برد.
ما را چه شده که این همه غافلیم و اصلاح نفس خود را به فردا و فرداها موکول می کنیم؟! ...