تُربت
نعره کشیدم: «نه...!»
و صدا بیخ گلویم خشکید و میان بوتهها و خاله هانیه و آبجی زهرا که روبهرویم تکیه داده بودند به پشتیها و بحث میکردند پیچید.
قایق با هر پارو در حاشیهی رود، نیزارها را میشکافت. میان آب تلوتلو میخورد و جلو میرفت و من همه زندگیام بر آب بود.
باد چه تند میوزید...
اگر نگفته بودند، اگر فرمان نبود، اگر محض خاطر ننه نبود که بیتابی میکرد و اگر فقط خودم بودم هرگز بر این قایق نمینشستم...
- برید اینجاها رو پاکسازی کنید. بوی گند دنیا رو پر کرده...
نعره کشیدم: نه...
- تا نری از این حال در نمییای... باید بری قاسم! باید...
و من چقدر از این بایدها متنفر بودم
- مو باید به میل خودُم رفتار کنُم. نمیرُم حاجی! مو... نِ... می... رُم!
- باید بری والسلام!
نوکِ چپ پار و که گیرد به کتف راستش، گوشت تنش کنده شد و با آب رفت جلوتر. جایی نامعلوم.
چوب را گیر دادم به پیراهنش و به طرف قایق کشیدمش.
سعید دستمال را از روی بینی برداشت
- این 4 تا!
و بعد انفجار خمپاره آنقدر نزدیک بود که قایق به تکان افتاد و لنگر انداخت و جنازهها شدند 3 تا!
گفتم: همان یکی بَسُم بود. اَجان مو چی میخواید؟
محسن از قایق پشت سر را داد زد:
- سالمید؟
و سعید چفیهاش را از آب گرفت:
- آره! شما چی؟
حاجی میگفت:
- این ناکسها به خدا هم رحم نمیکنن اگه بتونن؟
حاجی از این حرفها زیاد میزد. میگفت:
- اینها موشکهای زمین به زمینشونو پرت میکنن به آسمون که خدارو بزنن! جاش بندهها شو میزنن.
میگفت: «فکر کردن خدا تو آسمونه! هی با هلی کوپتر از زمین بلند میشن که برن سمت خدا نگو زمین گرده! از اون طرف دارن از آسمون دور میشن!
حاجی از این حرفها زیاد میزد.
دست کردم تو جیب بغل یکیشان که از بس در آب مانده بود باد کرده بود و تن کبودش لباسش را ترکانده بود
- عکس زن و بچههاشه! نیگا!
- شد 4 تا. بریز تو آب.
گفتم : نه!
نعره نزدم و گفتم. آبجی زهرا میگفت: آره گفتن خیلی سخته! نه؟
نعره زدم: نه!
آبجی از جا پرید و خاله هانیه گفت: «مگه مریضی بچه؟»
بعد نشستیم با هم گریه کردیم. تا خود صبح. شانههای آبجی زهرا میلرزیدند و من مانده بودم با این عکسها چه کنم.
سعید گفت: «برای اینکه از شرشان راحت شوی بریزشان توی آب.»
و من دیدم چقدر جنازه عراقی روی آب و کنار رود ولو شده و لابهلای نیزارها و چولانها پر شده است از جسدهایی که باد کرده بودند و داشتند میترکیدند و دستهایی که صاحب نداشتند و زندگیهای روی آب.
حاجی میگفت: «اینجور زندگیها مثل تار عنکبوت میمونن!»
و بعد فوت کرد به تار عنکبوتی که کنج خرابه لانه کرده بود. خرابش کرد. گفتم: «حاجی! مونه اذیت نکن. حاجی مو نمیرُم. مو که میدونُم اونا مُردَن. چرا باید برُم؟ ها؟»
بغلم کرد سرش را گذاشت روی شانهام، عین زینب. و دست کرد لای موهام و بیخ گوشم گفت:
- به خاطر خودت قاسم! برو مطمئن شو! برو برشون گردون.
گفته بودم که نمیرم. گفته بودم. من به او گفته بودم. وادارم کرد بروم والا بعد از 10 روز... گفته بودم.
- این هم پنجمی!
- قایق داره میره پائین. زیاد نچپون تو ای لاکردار
- یا حسین(ع)!
صدای انفجارها دور و نزدیک میشد و گاهی که نزدیک میشد همراه با سعفهای نخلستان، تکههای آهن و خاک را میدیدم که میرفت به هوا و پخش میشد دوباره بین نخلها.
سعید نوک پارو را زد به جنازه لاغری که چاق شده بود. نصف صورتش بود و نصف دیگرش نبود. ماهیهای گوشتخوار را میدیدم که زیر آب به تُهیگاه جسد نزدیک میشدند. تکهای را میکندند و با هر تکه، جنازه تکان میخورد.
- اینجا عجب وحتشناکه!
- جهنمه ولک. جهنم!
- یا خدا!
سعید حال خوشی نداشت و گاه به گاه غافل میشد و دستمال را از رو دهان بر میداشت:
- عجب بوی گندی!
بوی جنازههای متعفن، قاطی ِ نیزارها، نخلها، چولانها و کُنارهای سوخته میشد و گاهی بوی گوشت پخته آدمیزاد و موی جزغاله شده راه نفس را میبست!
از قایق جلویی صدای عَبـِد بلند شد:
- سعید! سمیر حالش بد شده! مو بر میگردیم.
سعید نگران شد:
- سمیر!
- چیزی نی! بالا آورده.
گفته بودم که نمیرم.
- حالت بهتره قاسم؟
- هی...
- فکر میکنی چی به سرشون اومده؟
و من فقط به افق خیره شدم که خورشیدی نداشت تا دورن نیزارها غروب کند.
قایق را هدایت کردیم کنار رودخانه بهمنشیر و پنج تا جنازه را ریختیم بیرون تا دفنشان کنیم.
- وُلک! اینجا...
- بخواب...
آنجا صدای سوت خمپاره قبل از انفجار به گوش میرسید و انگار صدای سوتی که هنوز و همیشه تو گوشم میپیچد مالِ بعد از آن انفجار است!
- نِنِه جان! ای قاب عکسهایه بزن آن بالا. بغل قاب آقا.
با دست به عکس امام اشاره کرد که میخندید و من دست کشیدم به صورت شیشهای زینب. دست کشیدم به صورت رقیه که آن هم شیشهای بود:
- خوشکل خانم! این عقالِ ببندی سرت عین مو میشی!
و رقیه را که دیگر شیشهای نبود به آغوش کشیدم و صورت چسباندم به صورتش. عکس انداختیم؛ سه تایی.
- اینها را بنداز توی آب.
گفتم: «سعید! زن و بچه شن.»
گفت: «پس فکر کردی فقط تو زن و بچه داری؟»
هیچ نگفتم و فهمیدم که سرخ شد و سفید شد و شاید دقیقهای همانطور ماند. بیحرکت. و بعد که صدای صفیر خمپاره را شنیدیم من نشستم کف قایق و او ننشست و خیس شد. نگاهش نکردم. نمیشد نگاهش کرد. میدانستم که یخ کرده است و عرق دارد. عرقهایی دانه دانه که سرد سرد بودند.
جابهجا دود بود که میپیچید و بالا میرفت و آسمان خدا سیاه شده بود. سیاه. حاجی میگفت:
- آسمان آن طرف دنیا سفید است. این طرف سیاه! آسمان اینطرف عزادار است.
سعفها سوخته بودند و نخلها کله نداشتند و بوی گند راه نفس را میبست. ننه میگفت:
- قاسم ای بورو میفهمی؟ میشنفی نِنِه؟
و من که بو کشیدم هیچ نفهمیدم.
زنها گریه میکردند و من و سعید جنازه جمع میکردیم. ننه فریاد میزد:
- الهی نِنِه فدات بشه!
و دو دستی میزد به صورتش و پوستش را میکند و با زنها ضجه میزد. ننه خاک را مشت میکرد و میپاشید روی سرش. آرام گفتم:
- نِنِه موهات پیداس. روتو بگیر.
ننه محکم کوفت به سینهاش و من میگریستم. چه میشد کرد جز این؟ گریستم؛ های و های! هیچ هم دیگر به ننه کار نداشتم. هیچ هم به فریاد زنها گوش نمیکردم؛ زنهایی که زبان گرفته بودند. سرم را گذاشتم روی قبرها و گریستم. های و های! میخواستم آنقدر بگریم که اشک دیدگانم زینب را مثل لاله زنده کند، تا باز هم رقیه را در بغل بگیرم و سه تایی عکس یادگاری بیندازیم. خاله هانیه میگفت:
- فرق چه میکنه؟ انگارکن زینب به زندگیت برگشته. تا کی میخوای ای طور بمونی؟
و آبجی زهرا گفت:
- نسترن هم دست کمی از زینب نداره. هر چه باشه از یه نژادن. چشمهاشو ندیدی؟
آرام گفتم: «نه» و به دو تا عکس کنار آقا خیره شدم که چشمهاشان درشت بود و مژههاشان میخندیدند. آرامتر گریستم.
آبجی زهرا گفت:
- آره گفتن خیلی سخته! نه؟
گفتم: سعید مو حالُم خوب نی. باید پیداشون کُنُم.»
نگاهم کرد. گفت: «تو نه!»
گفتم: «چرا نه؟ مگر حاجی نمیگفت واسه خودُم میگه؟» داد زدم و گفتم. گفتم: «اینجا مُلک مُنه! اینجا سرزمین مُنه. اونجا رو میبینی؟ اونجا خونه مو بوده. اونجا! پشت او نخلا. حاجی نمیگفت مگه برو پیداشون کن مطمئن شو؟ مگه نمیگفت؟ ها؟ نمیگفت؟»
دست انداخته بودم و یقه سعید را گرفته بودم. داد میزدم و نعره میکشیدم و هیچ نمیفهمیدم که بچهها دست از کندنِ قبر کشیدهاند و هیچ نفهمیدم که یقه سعید را آنچنان محکم گرفتهام که سه نفری نتوانستند جدایمان کنند.
- مگه نمیخوای زنتو پیدا کنی؟ هان؟ دِ بگو. بچهها که رفتن دنبالشون. چه فرقی میکنه برا تو که بچهها برن یا خودت؟ هان؟
سعید بود که نعره میکشید و من بودم که بیل را پرت کردم روی زمین و زدم به نخلستان.
صدای سعید از پشت به گوشم خورد:
- صبر کن قاسم. صبر کن منم بیام.
من بیچاره بودم و آواره. خاله میگفت: «نسترن رو بگیر. خواهر او خدا بیامرزه. از بَرو رو خودشه جا شوهرش رو پر کن.»
پشت نخلستان دود بود و دود و دیگر هیچ نبود جز خانههایی که نبودند و نخلهایی که سوخته بودند و سغهای پاره پاره.
- آرامتر برو. نفسم گرفت.
و من همچنان تند میرفتم و هیچ هم از گرمای کشنده خورشید نمیهراسیدم و نمیدانستم اصلاً که پیراهنم خیس عرق است. جلوتر که رفتیم جسد پیرمرد همسایه را دیدم که سالم سالم بود و فقط زیر گلویش ترکش کوچکی خورده بود.
و بعد خرابههایی که پشتشان، باز نخلستان بود. حاجی میگفت: «خرابه شام که دیدن نداره.» و بعد مینشست یک ساعت میگریست. شاید هم بیشتر.
با هر قدم چیزی انگار در گلو خفهام میکرد و راه را به رویم میبست. سعید گفت: «همینجا باش من برم نگاه کنم.»
گفتم: «نمیخواستُم بیام. حالا که اومدُم...»
و باز قدم تند کردیم و رسیدیم به خانهمان که یکجا آوار شده بود روی زمین و با خاک یکی شده بود. حاجی میگفت: «از این خاک هم باید دل کند.»
و من نمیتوانستم. نمیتوانستم از این خاک دل بکنم. نمیتوانستم. هر روز میرفتم مینشستم روی خاکها و های های میگریستم و گریهام بیشتر به حال خودم بود تا حال زینب و رقیه.
- اونا که رفتن جای خوب. دعا کن ما هم بریم.
نمیتوانست آرامم کند.
ناگهان نعره کشیدم: «نه» و ایستادم. مات و مبهوت. دیگر هیچ نگفتم. هیچ...
سعید میگفت: «مگه نگفته بودم نرو؟»
و من زیر لب فقط گفتم: «نامحرما»
سعید دیگر هیچ نگفت.
ناگهان نعره کشیدم «نه!» و ایستادم. مات و مبهوت. رو به رویم حاجی نشسته بود پای نخلها و خاک خرابههای شام را به سر میریخت و زار میزد. تنها. سعید دست گرفت جلوی چشمم که نبینم. نعره زدم: «نه!»
و دست سعید را از صورتم کندم و همانطور زانوانم خم شد. طاقت در بدن نداشتم تا حتی پلک بر هم کشم و نبینم و جز نخلهای بی سر و جنازههای لخت و آویزان چه میشد دید؟
داد زدم: «نه...»
و خودم را انداختم روی خاک. از قبرها بوی بهشت میآمد...
حاجی میگفت: «حتی از این خاک هم باید دل کند.» و ننه میگفت: «از خاک تربت که نمیشه دل کند!»
من سجده میکردم به خاک تربت و میگفتم: «نامحرما!»
و آبجی زهرا میگفت: «آره گفتن خیلی سخته. نه؟